آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
اطلاعات نویسنده |
جمعه ۳ آبان ۱۳۹۲ ۱۱:۲۸ بعد از ظهر
|
|||||||
به یاد تازه گذشته، خانوم منیبا
شقایق گفت با خنده نه تبدارم، نه بیمارم
گر سرخم، چنان آتش حدیث دیگری دارم
گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه و من بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم، سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد از آن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هر لحظه سر را رو به بالاها تشکر می کرد پس از چندی هوا چون کوره آتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت: اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست و از این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بود اما نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد، آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی ز هم بشکافت! ز هم بشکافت! اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می داد و بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل و من ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد روحشان شاد و یادشان همیشه گرامی
رحم الله لمن یقرا الفاتحه مع الصلوات
می پسندم 10 0 10 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||||
|
اطلاعات نویسنده |
شقایقی از جمع یاران منتظر پر کشید...
شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲ ۰۶:۳۹ قبل از ظهر
[1]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
70
حالت :
ارسال ها :
5183
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
568
دعوت شدگان :
2
اعتبار کاربر :
34682
پسند ها :
6789
تشکر شده : 6057
|
می پسندم 5 0 5 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شقایقی از جمع یاران منتظر پر کشید...
شنبه ۴ آبان ۱۳۹۲ ۰۷:۰۳ قبل از ظهر
[2]
|
|||
می پسندم 1 0 1 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||
|
اطلاعات نویسنده |
شقایقی از جمع یاران منتظر پر کشید...
شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳ ۰۸:۲۶ بعد از ظهر
[3]
|
|||
بانو
شماره عضویت :
384
حالت :
ارسال ها :
398
محل سکونت : :
نصف جهان
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
285
اعتبار کاربر :
2376
پسند ها :
433
تشکر شده : 183
|
هوالحی
چند دقیقه به اذان مغرب 21 ماه رمضان 93 مانده فصل دلدادگی منیبا مرا با خود برده شاید رمضان 94 ماهم نباشیم ایا دستهای خالی ما با توجه امام عصر عج الله تعالی فرجه به رحمت ومغفرت نزدیک می شود دلم گرفته ای دوست هوای گریه بامن می پسندم 2 0 2 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
اطلاعات نویسنده |
شقایقی از جمع یاران منتظر پر کشید...
شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۳ ۱۱:۲۳ بعد از ظهر
[4]
|
|||
عضو
شماره عضویت :
901
حالت :
ارسال ها :
761
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
283
اعتبار کاربر :
8583
پسند ها :
894
تشکر شده : 676
|
داستان ( تسبيح هدف )
زندگي ماشيني کاري کرده که از صبح تا شب دنبال يه لقمه نون حلال بدووم و شب به شب خسته و کوفته به خونه برگردم. اون شب وقتي به خانه برگشتم براساس برنامه اي که داشتم قسمتي از وقتم را به دخترم مليکا و پسرم ايليا اختصاص داده بودم.
هنوز گرد هم ننشسته بوديم که برق، بدون سابقه قبلي، رفت. حلقه وار دور هم نشستم و ايليا، چراغ گوشي همراهش را روشن کرد. نور گوشي حلقة نشست ما را تنگ تر و صميمي تر کرده بود. اگر چه از برق رفتن ناراحت شده بودم، ولي بچه ها چون مي ديدند احتمالا زمان بيشتر دور هم خواهيم بود، شادتر بودند. مليکا که حسابي بابايي بود با خواهش و اصرار گفت: باباجون دلم مي خواد تو اين تاريکي ما رو مهمون يکي از خاطرات ايام کودکي تون کنين. راستش براي من انتخاب ناب ترين خاطره زندگي ام زياد سخت نبود چون اون خاطره را هر روز مرور مي کردم و شده بود جزي از زندگي ام. رو کردم به فرزندانم و گفتم: خب يه شرطي داره و اون اين که اين خاطره را به عنوان هديه اي معنوي از من قبول کنن و تو زندگي به کار ببرن؟ با تأييد اونا شروع کردم به تعريف ماندگارترين خاطره زندگيم خاطره اي که بي اختيار گاهي آسمون چهره ام را با نم نم اشکم باروني مي کرد: وقتي کوچيک بودم کمي شيطون بودم يه چيزي تو مايه هاي داداشت ايليا، البته کمي رقيق تر. مادرم -خدا رحمتش کنه-يه صندوقچه قديمي داشت که طلاها، چيزهاي قيمتي و عتيقه اش را توش نگه مي داشت. دلم لک مي زد خودم را به اون صندوقچه که يادگاري مادربزرگم بود، برسونم و داخل اون را ببينم. مادرم هميشه اون را از دسترسم دور مي کرد و من بيشتر حساس مي شدم که سر در بياورم که داخل اون چيه؟گاهي هم مادرم وقتي مي ديد من خيلي اصرار دارم داخل اون را ببينم آن را مي آورد و يکي يکي وسايلش را بيرون مي آورد و نشان مي داد. از بين همه اونا چشمم يک تسبيح سنگي و قيمتي را گرفته بود. هميشه از مامانم مي خواستم که اون را به من بدهد. مادرم نيز مي گفت: اين يه تسبيح عادي نيست؛ چون هم يادگار مادر بزرگ است که از کربلا آورده و ديگر اين که از سنگ هاي بسيار کم ياب و قيمتي است و مي ترسد که پاره شود و مهره هايش گم و گور شود. راستش وقتي مامانم باهام حرف مي زد که نبايد آن را براي خودم بردارم راضي مي شدم، ولي بعد از مدتي دوباره وسوسه مي شدم خودم را به اون برسونم و برش دارم. بزرگ تر شده بودم و دبيرستاني. يک سال ايام عيد، موقع خونه تکوني، وقتي از مدرسه برگشتم، صندوقچه را کف اتاق ديدم. مادرم به شدت مشغول غبارروبي و گردگيري بود. کمي دور و بر صندوقچه پرسه زدم تا اين که وقتي مامانم براي شستن ظرف ها به آشپزخانه رفت خودم را به اون رسوندم و سريع از بين همه اونا تسبيح را برداشتم داشتم به بقيه وسائل و چند چيز عتيقه نگاه مي کردم که متوجه صداي مامانم شدم: سعيد سعيدجان صدا نزديک تر و نزديک تر مي شد من که نمي خواستم مادرم بفهمه که بدون اجازش سر صندوقچه رفته ام با عجله در صندوقچه را بستم. مامانم که وارد اتاق شد، براي رد گم کني، وانمود کردنم که دارم تو کيف مدرسه ام دنبال چيزي مي گردم. اي داد بي داد. يادم رفته بود که تسبيح را داخل صندوقچه بگذارم وقتي مامانم رسيد به من گفت: معلومه حواست کجاس؟ يه ساعته دارم صدات مي زنم. تسبيح را داخل کيف انداختم و در کيف را بستم و با لکنت گفتم: ب با با من بودين؟ مامان خنديد و گفت پ نه پ. با ديوار بودم. پسر حواست کجاس؟ پاشو، پاشو که نون نداريم و برا شام چيزي نپختم جنگي خودت را به نونوايي بروسون و...هنوز صحبت مامان تموم نشده بود که بلند شدم و با لبخند گفتم: شما جون بخواه کي يه که بده. مامان با دستة جارويي که دستش بود با شوخي کمي دنبالم دويد و من در حالي که مي خنديدم با او خداحافظي کردم و از منزل خارج شدم.
چند روز از آن ماجرا گذشت. يک روز ساعت ورزش دوستم، مهدي، از من اجازه گرفت که قبل از بازي ساعتش را داخل کيفم بگذارد. وقتي سر کيفم رفت، صداي او توجه همکلاسي ها را به خود جلب کرد: اُه اُه اُه
بچه ها اينجا رو نگاه کنين. چه تسبيح مشتيِ باحالي. با ناراحتي خودم را به مهدي رسوندم: کي به تو گفت که اون را برش داري؟ بدش به من ياالله زودباش. مهدي با شيطنت گفت: خب باشه بابا نميخوام که بخورمش نگاهش مي کنم بعدشم اگه نخواستي بهم هديه بدي مجبوري به زور بهم يادگاري بدي. يالله بدش به من اين امانته از من نيست. مهدي که ديد من مي خوام با زور ازش بگيريم آن را براي دوستش جواد پرت کرد. بين مهدي و جواد مي دويم تا تسبيح را بگيرم بالاخره وقتي مهدي پرت کرد من و جواد آن را گرفتيم. جواد بکش و من بکش. جواد دلش نسوخته بود تنها فکرش اين بود که يه جوري از دستم بيرون بکشه و من نگران که نکنه پاره بشه تا اين که اتفاقي که نبايست مي افتاد، افتاد. بند تسبيح پاره شد و مهره ها پخش و پراکنده شدند. با بغض و صداي بلند و گرفته و در حالي که اشکم جاري شده داد زدم همين رو مي خواستيد؟ جواد و مهدي سرجاشون ميخکوب شدند. بچه ها کمک دادن يکي يکي مهره ها را جمع کردند ولي چندتا از آن مهر ه ها پيدا نشدند. اشک از ناودن چشمام سرازير شد. رو کردم به اون دو تا و گفتم: جواب مامانم رو چي بدم. بي اختيار از شدت نارحتي به سمت سعيد رفتم. يقيه او را محکم گرفتم و او را به ديوار چسباندم. بچه ها با خواهش خواستند من را از او جدا کردند که نشد. با سر و صدايي که به پا شده بود مسئول پرورشي و دبير ورزش خودشان را به رختکن رساندند. تو اتاق دبير پرورشي داستان را با بغض و ناراحتي براي آنها تعريف کردم. او با صبر و حوصله سخنانم را شنيد و با من همدلي کرد. اون روز، تا آخرين ساعت درسي، ذهنم درگير اين ماجرا بود و اين که چگونه به مادرم اون حقيقت تلخ را بگم. زنگ که خورد به سمت منزل حرکت کردم به منزل که رسيدم نمي تونستم تو چشمان مامان نگاه کنم خودم را ازش پنهون مي کردم. به اتاقم رفتم و روي تختم دراز کشيدم و ملافه را روي سرم کشيدم نه مي تونستم بخوابم و نه بلند شوم. درگير افکار پريشانم بودم که صدايي شنيدم: کاريه که شده. پاشو، پاشو يه چايي با هم بخوريم... دبير پرورشي که من رو ناراحت ديده بود به منزل تماس گرفته بود و با مادرم صحبت کرده بود.
فرداي آن روز وقتي به مدرسه رفتم به اتاق حاج آقاي مسعودي رفتم تا هم ازش تشکر کنم و هم تسبيح رو بگيرم. حاج آقا با گرمي ازم استقبال کرد. يه ساعتي با حاج آقا بودم. خيلي با هم صحبت کرديم. الان حضور ذهن ندارم که درباره چه مسائلي صحبت کرديم اما يه چيزي تو ذهنم حک شده و اون مثالي بود که حاج آقا زد:
سعيد جان به کشاورزي گفتن به نظر تو اين دنيا خالقي هم داره؟ گفت: «شکي توش نيست. يه هندونه بزرگي که من مي کارم بيش از يه پارچ آب داره نشت هم نداره کي اين هندونه رو تو بيابون. اين طوري آب بندي کرده که تا به دست مشتري مي رسد و وقت مصرف مي شود، آب هندوانه، بيرون نمي رود و نشت نمي کند؟ در حالي که آب بندي کردن در سقف و حوض و..خيلي کار سختيه». حاج آقا تسبيح را از کشوي ميزش بيرون آورد و گفت: سعيد جان اين تسبيح شما، بگير و سالم به دست مادرتان برسون. ما در دنيا مسافريم، وقت مان گران قيمت تر از طلا و سنگ هاي قيمتي اين تسبيح است. بايد نخ محکم قرآن و اهل بيت را براي زندگي مان انتخاب کنيم. تک تک کارهاي ما وقتي با نيت خدايي لعاب بخورد مانند مهره هاي قيمتي تسبيح تان ارزش و بها پيدا مي کند. مجموعه اين مهره ها در کنار هم با آن بند محکم، ما را لحظه به لحظه به بهشت آرامش و جنّت قرب خدا نزديک مي کند. همين طور که بند تسبيح از يک جا شروع و به همان جا ختم مي شود. ما هم از خداييم و به سوي او باز مي گرديم. تک تک فعاليت هاي روزمرة ما وقتي جا خود قرار مي گيرد که به سمت و سوي مقصد نهايي باشد، جايي که بخواهيم يا نخواهيم مسيرمان همان است. وقتي ما بنده نافرماني هستيم در واقع خودمان را از مسير اصلي دور مي کنيم يعني براي تسبيح هدف مان بند، بندگي را انتخاب نمي کنيم و هر بندي را که انتخاب کنيم، پوسيده و پاره شدني است. ما چون از خداييم، فقط با ياد و ذکر او آرام مي شويم. هر کاري که در مسير رضايت خدا نباشد ارزشش به اندازه خر مهره است نه مهره هاي قيمتي. کسي که همه کارهايش به سمت خداست آرامشش بيشتر است او براي مردم هم جذابيت دارد چون آنها رفتارش را راحت مي توانند تفسير کنند و رفتار مبهم و چند پهلو ندارد. بايد مراقب باشيم برخي چيزها بندِ بندگي را پاره مي کند مانند: بي نماز يا کاهل نمازي، ناسپاسي، ريا، همنشيني با افراد منفي، و..برخي از چيزها اين بند را محکم مي کنند مانند: توسل، راز و نياز، نماز اول وقت، شکر نعمت، همنشيني با افراد مثبت و... افرادي که بي دين هستند يا آنهايي که باورهاي ديني محکمي ندارند ممکن است با خوش گذراني، مواد روان گردان و... براي خود شادي هاي آني فراهم کنند ولي خيلي زود ابر غم بر آسما دلشان سايه سياهش را مي گستراند. آنها در واقع تسبيح هدف شان بند سستي دارد زود پاره مي شود و مهره هاي قيمتي وقت شان گم مي شود. اين افراد هميشه ذهنشان پريشان است از زندگي لذت نمي برند و رفتارشان براي ديگران قابل تفسير نيست به همين دليل اعتبار و محبوبيت اجتماعي ندارند.
فردا وقتي از کار برگشتم و ديدم که ايليا و مليکا اين خاطره را با عنوان «تسبيح هدف» به شکل پاورپوينت درآورده و صداي ضبط شده من را در حال خاطره گويي به آن ضميمه کرده اند غافل گير شدم و تو پوست خودم نمي گنجيدم.
یادشان همیشه گرامی،روحشان شاد و قرین رحمت واسعه الهی باد
ماهنامه فرهنگي اجتماعي و آموزشي قدر، محمدحسين قديري، ش61، اسفند سال92. می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
شقایقی ، از ، جمع ، یاران ، منتظر ، پر ، کشید... ، |
|