آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵ ۱۱:۴۳ قبل از ظهر
|
|||||
بانو
شماره عضویت :
1977
حالت :
ارسال ها :
473
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
176
اعتبار کاربر :
10712
پسند ها :
241
تشکر شده : 625
|
زوزه ی گرگــــ از تنهــایی ستــــــ ستــــــ بگذار برود . . . حسابش بماند با گرگ های بی احساس ترسش از گرگ ها نیست ، می داند کارشان دریدن است ، اما با ماهیت روباه ها چه کند وقتی مدام لباس عوض می کنند ؟!! !
گرگ با همنوعانش شکار می کند ! عاشق طعمه اش ... نزدیکش شد بوییدش بوسیدش و با دندان گلویش را درید ... افسوس ... ذات احساس نمی شناسد...!! گفت دانایی که: گرگی خیره سر، هست پنهان در نهاد هر بشر!... هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می شود انسان پاک وآن که با گرگش مدارا می کند خلق و خوی گرگ پیدا می کند در جوانی جان گرگت را بگیر! وای اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیری، گر که باشی هم چو شیر ناتوانی در مصاف گرگ پیر مردمان گر یکدگر را می درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند... وآن ستمکاران که با هم محرم اند گرگ هاشان آشنایان هم اند گرگ ها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب؟ فریدون مشیری
شیر ادعا کرد سلطان جنگل !
گذاشت کفتارها برای خود حکمرانی
دیروز شیطان را دید. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند.توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص، دورغ و خیانت، جاه طلبی و ... هر کس چیزی می خرید و در عوض چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را می دادند و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ها ایمانشان را و بعضی دیگر آزادگی شان را. شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم را می داد. حالش را به هم می زد. دلش می خواست همه نفرتش را توی صورتش تف کند . انگار ذهنش را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم، فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا می کنم. نه قیل و قال می کنم و نه کسی را مجبور می کنم چیزی از من بخرد. می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند. جوابش را نداد. آن وقت سرش را نزدیک تر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق می کنی. تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می دهد. اینها ساده اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می خرند. از شیطان بدش می آمد. حرف هایش اما شیرین بود. گذاشت که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشست و تا اینکه چشمش به جعبه ای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود .دور از چشم شیطان! آن را توی جیبش گذاشت. با خودش گفت: بگذار یه بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمد و در کوچک جعبه عادت را باز کرد. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستش افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بود، فریب. دستش را روی قلبش گذاشت، نبود!!! فهمید که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته. تمام راه را دوید. تمام راه لعنتش کرد. تمام راه خدا خدا کرد. می خواست یقه نامردش را بگیرد. عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبد و قلبش را پس بگیرد. به میدان رسید، شیطان اما نبود. آن وقت نشست و های های گریه کرد. اشک هایش که تمام شد، بلند شد. بلند شد تا بی دلی اش را با خودش ببرد که صدایی شنید، صدای قلبش را. و همان جا بی اختیار به سجاده افتاد سجده و زمین را بوسید. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود...
می پسندم 4 0 4 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر |
|||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|