انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » انجمن دفاع مقدس » شهادت » وصال مریم 4 ساله به پدر شهیدش



وصال مریم 4 ساله به پدر شهیدش

متنی را که می خوانید روایتی است از خانم اسکندری همسر سردار شهید احمد شیرخانی یکی از دلاوران گمنام لشگر 25کربلا : (مهدی یک ماهه بود ، آن شب خیلی بی قراری میکرد وامان مارابریده بود ، هرچه کردیم آرام بگیرد ،موفق نشدیم،مریم خوابیده بود با هرجان کندنی بود خوابش کردیم ، هنوز چشمان ام گرم نشده بود که دیدم احمد خیس عرق وبا صورتی گُر گرفته ازخواب پرید ، لیوان آب را به دستش دادم ، چند جرعه نوشید وبه گوشه ای زل زد ، ساکت ِساکت بود
,whg lvdl 4 shgi fi \nv aidna


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد

اطلاعات نویسنده
سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴ ۱۰:۴۸ قبل از ظهر
بانو
rating
شماره عضویت : 1001
حالت :
ارسال ها : 4221
محل سکونت : : DAMAVAND
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 273
دعوت شدگان : 1
اعتبار کاربر : 69947
پسند ها : 5815
حالت من :  ShadOsarhal.gif
تصویر مورد علاقه من : images/mms/yaran (4).jpg
تشکر شده : 6939
وبسایت من : وبسایت من


مدال ها:7
مدال صندلی داغ
مدال صندلی داغ
مدال پیشرفت
مدال پیشرفت
کاربر با ارزش
کاربر با ارزش
مدال 1 سالگی عضویت
مدال 1 سالگی عضویت
مدال پیشرفت
 مدال پیشرفت
ستارهء انجمن
ستارهء انجمن
کاربران برتر
کاربران برتر

|

متنی را که می خوانید روایتی است از خانم اسکندری همسر سردار شهید احمد شیرخانی یکی از دلاوران گمنام لشگر 25کربلا :

(مهدی یک ماهه بود ، آن شب خیلی بی قراری میکرد وامان مارابریده بود ، هرچه کردیم آرام بگیرد ،موفق نشدیم،مریم خوابیده بود با هرجان کندنی بود خوابش کردیم ، هنوز چشمان ام گرم نشده بود که دیدم احمد خیس عرق وبا صورتی گُر گرفته ازخواب پرید ، لیوان آب را به دستش دادم ، چند جرعه نوشید وبه گوشه ای زل زد ، ساکت ِساکت بود ،حوصله ام ازاین سکوتش  سر رفت ، گفتم :

احمد !خواب دیدی؟ چرا این قدر پریشانی ؟

آره چه خواب عجیب وغریبی !خواب دیدم جشن عروسی من وتواست.

خنده ام گرفت ، گفتم؟خب این که خیرهِ ، ماکه حالا دوتا بچه داریم ،عروسی که بدنیست ، چرااین قدر ناراحتی؟ آه سردی کشید وگفت:جشن عجیب وغریبی بود،تو به جای لباس سفید عروسی ،لباس سیاه تن ات بود .حسابی خودم را باخته بودم ،اما وقتی دیدم احمد پریشان است برای دلداری اش دوباره الکی خندیدم وگفتم :ای بابا! خواب سر شب که تعبیر ندارد، به خاطر حرص وجوش خوردن ها وبی قراری هاوگریه ها ی مهدی است ..

29روز ازخرداد  ماه گذشته بود ، عقربه های ساعت 3بعدالظهر را نشان میداد ، احمد به خانه نیامد به خاطرخواب دیشب هنوز نگران و مضطرب بودم، ازپنجره زواردررفته اتاق کاه گلی به درخانه زل زدم ، دلم به هزار راه می رفت،ساعت 4شده بود تاپنج صبر کردم ، چادر سرکردم وزدم به کوچه ، تاپایم به کوچه باز شد گروهی از پیش مرگان کرد را دیدم که دور هم حلقه زده بودند ، بیست نفری می شدند ، تا چشمشان به من افتاد روی برگرداندند ، برایم عجیب بود ، آنها هیچ وقت بامن این طوری رفتار نمی کردند، از صاحب خانه مان (عبدالله)هم خبر نبود ، نگرانی ام بیش تر شد ، روی آن نداشتم از پیش مرگان سراغ همسرم را بگیرم ، اگر عبدالله پیدایش می شد اورا می فرستادم تا از آنها پرس وجو کند، بدون هدف چند کوچه آن طرف تر رفتم ودوباره به سمت خانه برگشتم ، صدای تلاوت قرآن به گوشم خورد، قرآن ، آن هم دراین ساعت از روز؟تا حالا سابقه نداشت ،وقت اذان هم نرسیده بود.به داخل خانه رفتم آقا عبدالله کنار ایوان یله داده بود اصلاٌمتوجه ورودم نشد ، سلام کردم به محض آن که سرش را بلند کرد نگاهمان در هم گره خورد ، ازجا بلند شد وبه طرف آخور حیوانات رفت.

کم مانده بود ازتعجب شاخ دربیاورم :یعنی چه ؟چرا اینطوری می کنه؟نمیدانم چقدر طول کشید که آقا عبدلله آمد، جفت چشمهاش خون نشسته بود، خودش را زده بود به ندیدن ، صدایش کردم:آقا عبدالله! آقا عبدلله!

چند بار صدایش کردم ، مجبور شد بایستد ، گفتم؟آقا عبدلله ! خبری شده ؟تو کوچه این همه پیش مرگ برای چی جمع اند؟احمد آقا چرا هنوز نیامده؟شما چرا این قدر بی قراری میکنی؟

پیرمرد داشت می لرزید، سعی کرد خودش را آرام نشان دهد ، گفت؟

کاکو احمد زخمی شده ، بردنش بیمارستان مریوان ، آقا عبدلله اگر چیزی شده بگو، طاقت شنیدن اش را دارم، نه دخترم ! اگر باور نداری فردا با ماشین برو بیمارستان مریوان تا خودت از نزدیک کاکو احمد را ببینی ، دلم آرام گرفت ، خدا را شکر کردم که شوهرم هنوز زنده است ،نگرانی خواب دیشب که تا آن موقع دست از سرم برنداشته بود ، با این حرف عبدالله رفع شد ، صبح زود بچه ها را نونوار کردم ، احمد از اینکه بچه ها شلخته ونامرتب پیش رفقاش ظاهر بشوند حساس بود ، تویوتای سپاه آمد ، آقا عبدالله گفت:

وسایل خانه را جمع کن !

چرا ؟

کاکو احمد قرار است برای درمان به تهران اعزام شود ، جای احمد یکی دیگر میخواهد فرمانده ی محوربشود.

به طرف مریوان حرکت کردیم ، درمریوان به ما گفتند:احمد را برای مداوا به بیمارستان امام خمینی تهران اعزام کرده اند.

با همان تویوتای که با آن از جانورد به مریوان آمده بودیم به طرف تهران حرکت کردیم ، راننده مان درست پشت آمبولانسی درحال حرکت بود وسعی می کرد از آن عقب نماند، راننده می گفت :آدرس بیمارستان را بلد نیست ونباید از آمبولانس جلوئی عقب بماند، به تهران رسیدیم ، ورودی بیمارستان پیاده شدم ، گفتم :چرا نمی گذارید داخل بیایم؟راننده گفت:اجازه ی ملاقات نمی دهند.

همین طور که مقابل دربیمارستان در انتظار ملاقات بودم، دربیمارستان را باز کردند ویک آمبولانس آژیر کشان از آن خارج شد ، راننده روبه من گفت:خانم شیرخانی !سوارماشین بشوید ودنبال آمبولانس راه بیفتیم،دارند آقای شیرخانی را برای ادامه ی درمان می برندبه طرف نکا.

نکا؟تهران کجا ، نکاکجا؟ نکا که امکانات درمانی ندارد ، لااقل اجازه میدادند یک لحظه هم شده ببینم اش ، بعد حرکت میکردیم ،

-خون ریزی شدیدی دارد ، بدون فوت وقت باید به بیمارستان برسد.

به ساری رسیدیم ، آمبولانس وارد حیاط بیمارستان بوعلی ساری شد ، بازهم مرا راه ندادند، گفتند حالا وقت اش نیست ، به طرف نکا حرکت کردیم ، جلوی سپاه نکا جمعیت زیادی ایستاده بودند ، عکس احمد ودسته های گل وپرچم های سیاه را که دیدم تازه فهمیدم چه برسرم آمده است ،ازجانورد تا بیمارستان بوعلی آمبولانس جلوئی داشت پیکراحمد را می آورد ومن بی خبر ازهمه چیز .

توی مصلای نمازجمعه نکا جنازه احمد را به من نشان دادند وبعد برای تشییع اورا به آجند بردند.

خیلی دلم ام می خواست بدانم احمد چه جوری شهید شد.

برایم تعریف کردند:

احمد همراه با یکی از پیش مرگان کرد وجوانی اهل رشت که تازه بیست روز از ازدواج اش گذشته بود ، رفته بودند حقوق پرسنلِ محور کماسی را پرداخت کنند ، درمسیر ماشین شان رفت روی مین ،آنها پیاده شدند ، همین موقع نیروهای ضد انقلاب که درارتفاعات کمین کرده بودند به طرف احمد ودوستانشان هجوم بردند.

نیروهای ضدانقلاب بیست وهفت نفری می شدند ، احمد با اسله کلاش به طرف شان حمله می کند .در مجموع با هفت خشاب ودویست وده فشنگ رفته بود به جنگ آن ها ، درگیری ادامه داشت ، تیری از طرف ضد انقلاب خورد به پای احمد وتازه داماد ، هردوشان مجروح شدند ، احمد جان پناهی پیداکرد وتلاش کرد خون ریزی پایش را بند بیاورد ، درهمین حین پیش مرگ مجروح شد ، احمد باهمان پای زخمی رفت به کمک پیش مرگ تا تورا ازمنطقه ی خطر دور کند ، احمد به هر زحمتی که بود خودش را به پیش مرگ نزدیک کرد ، یکی از نیروهای ضد انقلاب از فرصت استفاده کرد وبا قناسه قلبش را هدف گرفت ، بچه ها می گفتند هنوز جان داشت وتوی بیمارستان تمام کرد ، شجاعت احمد باعث شد پیش مرگ جان سالم به در ببرد.

احمد دوبار تشییع شد : یک بار در مریوان ، یک بار هم درزادگاهش ، نمازش را مرحوم لائینی امام جمعه نکا خواند. بعد از این که احمد را دفن کردند ، به اتفاق اقوام نزدیک ودو فرزندم :مریم 3ساله ومهدی که هنوز یک ماهش نشده بود به خانه برگشتیم ، روزهای اول هنوز به عمق حادثه پی نبرده بودم ، از بس خانه پر رفت وآمد بود وبرای تسلیت ودلداری دادن،دوستان وآشناهامان می آمدند ، مجالی نبود تا غم فراق احمد بیفتد به جان من.

هفتم وچهلم احمد داده شد ودیگر تنهایی ، مهمان ناخواسته ی من ودوفرزندم شد ، مریم با همه کوچکی اش ، جای خالی پدر را حس می کرد ،مدام بهانه می گرفت ،لج می کرد ، اگر آن چند ماه آخرِ قبل از شهادت ، ااحمد ومریم به هم عادت نمی کردند، بهانه گرفتن های مریم هم کم می شد .

آن اواخر احمد به خاطر این که مهدی را باردار بودم بیش تر وقتها مریم را باخودش می برد.

مریم ازخواب وخوراک افتاده بود ، روز به روز گوشه گیر تر ولاغرتر می شد هرکاری کردم اشتهایش باز بشود ، نشد .

یکی از همان روزها با تحکم از مریم خواستم غذایش را بخورد ، با آن همه بچگی اش برایم شرط گذاشت:

غذا را تنهائی می خورم آن هم توی اتاق دیگر نه پیش تو ومهدی.

شرط مریم را قبول کردم وگفتم:

اگر قول بدهی همه ی ناهارت را بخوری ، ایرادی ندارد. مریم چهار ساله ی من ، سینی غذا را گرفت ، کم مانده بود سینی از دستش بیفتد ، کمک کردم وسینی را ازدستش گرفتم وبااو به اتاق رفتم ، نشست ، من هم سینی را کنارش گذاشتم ، منتظر شدم غذا را بخورد ، باز هم لب به غذا نمی زد .داشت ساکت نگاهم می کرد،منظورش را فهمیدم ، قول داده بودم اجازه بدهم اوتنهائی غذایش را بخورد ، مریم را با سینی غذا تنها گذاشتم واز اتاق بیرون رفتم ، دل نگران بودم غذایش را می خورد یا نه؟از سوراخ کلید تماشایش کردم:

مریم سینی غذا را به طرف تاقچه ی اتاق برد وگذاشت زمین ، بعد هم قاب عکس پدرش را ازروی تاقچه برداشت ، چند ثانیه بادقت عکس راتماشا کرد، دستی به شیشه قاب عکس کشید وآن رادرآغوش گرفت.

ای کاش می توانستم هوار بکشم ، دادبزنم وهمه ی آن چه را که توی یک سال درون ام تلنبار کرده بود م،بریزم بیرون ،بغضم را خوردم.

مریم قاب عکس پدر را به صورتش می چسباند وآن را می بوسید،نه یکی ، بیش از ده بار بوسیدش ،تازه کارش به همین جا ختم نشد ،یک قاشق از غذا را به دهان برد وآن را خورد ،بعد با قاشق کمی برنج از داخل بشقاب برداشت وآن را به لبهای عکس احمد نزدیک کرد ، چند بار این کار را تکرار کرد ،دیگر طاقت تماشای این صحنه را نداشتم ، به سرعت به آشپزخانه رفتم.

روزهای بعد موقع ناهار وشام می رفت داخل همان اتاق وکارش را تکرار می کرد ،صلاح ندیدم به رویش بیاورم ، تا اینکه از عادتش دست برداشت وغذا خوردنش عادی شد ، از اینکه مریم به زندگی عادی اش بازگشته بود ،خوشحال بودم وخدارا شکر می کردم.

مهدی کم کم راه رفتن را یادگرفته بود ،هر وقت چند قدم برمی داشت وبه زمین می افتاد ، ناخودآگاه به یاد احمد می افتادم ، به یاد موقعی که مریم هم سن وسال مهدی بود ومثل اوراه می رفت وبه زمین می افتادواحمد بلند بلندمی خندید .

به خودم باورانده بودم که باید به تنهائی ازپس مشکلات بربیایم،باید خودم را وزندگی ام را وقف بزرگ کردن وتربیت دو یادگار احمد بکنم ،دوست نداشتم کمبود پدر ودردیتیمی آزارشان بدهد.

کم کم داشتم به زندگی مسلط می شدم ، اما انگار بازهم آزمایش دیگری خداوند برایم مقدرکرده بود،بازهم باید صبروشکیبائی ام را می آزمودم.

قراربود به سپاه نکا بروم ودعوت نامه ی اولین سالگرد احمد را تحویل بگیرم ، آن روز خواهرم ثریا همراهم بود.

مهدی را که حالا بیش تر از یکسالش شده بود ، بغل کردم وخواهرم هم دست مریم را گرفته بود ،هنوز به سپاه نرسیده ، مریم دست ثریا را ول کرد وامد به طرف من ،وسط خیابان اصلی ،یکهو صدای ترمز یک کامیون آمد .

ثریا به سروسینه اش می زد ، جمعیت زیادی ، راه رفت وآمد اتومبیل ها را بند آورده بودند،

مریم رفته بود زیر چرخهای سنگین کامیون ،چشمهام سیاهی رفت.)

پدرطاقت دوری نداشت..........مریم به آسمانها پرواز کرد وناخودآگاه با همه ی غفلتهایم روضه ی( رقیه، عمه جان سادات) برایم تداعی شد.
خاطره :برگرفته از کتاب مثل گل مریم
















4 تشکر شده از کاربر صبا برای ارسال مفید :
امیرعلی19 , *زینب* , حریم قدس , محمدELE ,



  می پسندم 3     0  3 
 
 
تعداد پسند های ( 3 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر


    * پاسخ با بیشترین پسند
  1. پسندها :2 برای اطلاع از پاسخ با بیشترین پسند ،دراین موضوع کلیک کنید

















امضای کاربر : صبا





 

گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
وصال مریم 4 ساله به پدر شهیدش
سه شنبه ۵ آبان ۱۳۹۴ ۰۸:۰۱ بعد از ظهر نمایش پست [1]
عضو
rating
شماره عضویت : 1703
حالت :
ارسال ها : 1106
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 197
اعتبار کاربر : 5114
پسند ها : 444
تشکر شده : 0





نامه دختر شهید سید مجتبی علمدار به پدر

 

شهید سید مجتبی علمدار ۱۱ دی ۱۳۴۵ دیده به جهان گشود، ۱۱دی ۱۳۶۴زخم عشق و جانبازی به تن نشاند، دی ماه ۱۳۷۰ لباس دامادی به تن کرد، دی ماه ۱۳۷۱ با تولد سیده زهرا،پدر شد، و ۱۱دی ۱۳۷۵ به قافله هم رزمان شهیدش پیوست.

 متن زیر نامه تنها دختر وی است که با پدر شهیدش نجوا کرده است

بابا مجتبی سلام..

امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب. یادش بخیر! آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی، همیشه خبر آمدنت را خانم مربی‌ام به من می‌رساند:

“سیده زهرا علمدار! بیا بابات آمده دنبالت”

و تو در کنار راه‌پله مهد کودک می‌نشستی و لحظه‌ای بعد من در آغوشت بودم. اول مقنعه سفیدم را به تو می‌دادم و با حوصله‌ای به‌یادماندنی آن را بر سرم می‌گذاشتی و بعد بند کفش‌هایم را می‌بستی و در آخر، دست در دستان هم به‌سوی خانه می‌آمدیم.

راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند روبه‌روی عکس تو ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می‌شود.

بابای عزیز! تو همه چیز مرا با خود برده ای،حتی حس ناب گریستن را. بی گمان چیزی درآن سوی افق دیده ای که این گونه خویشتن را به شط جاودانه ی آسمان انداختی، با من بگو چه شنیده ای و چگونه به راز عباس بی دست پی برده ای؟

ای پدر عزیز! ای پاره دل من، یاد خاطره ی تو را جیره بندی کرده ام که مبادا تمام شوی….. باور کن هر کجا که می روم تمام دل تنگی های تورا با خود می برم و در برابر افق خاطرات تو می نشینم و در حضور پنجره ی باز نگاهت برای تنهایی خود دست های اشک آلودم را تکان می دهم. مگر شهیدان با تو چه گفته بودند که چشمانت را از ما دریغ کردی؟ داغ تنهایی کدام اندوه، تاب ماندن را از تو گرفت و پی به چه رازی برده بودی که گام هایت تو را تا خاک ریزها برد؟ تو با بال کدام فرشته به پرواز در آمدی؟ ای منتهای دل تنگی من! ای کاش راز سکوت تو را می فهمیدم ای نوحه خوان حضرت عشق! ای نور چشم من ای پدر عزیز.!

سیده زهرا علمدار ـ فرزند شهید حاج سید مجتبی علمدار



  می پسندم 2     0  2 
 
 
تعداد پسند های ( 2 ) از این کاربر
تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
وصال مریم 4 ساله به پدر شهیدش
چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴ ۰۷:۲۴ بعد از ظهر نمایش پست [2]
عضو
rating
شماره عضویت : 1703
حالت :
ارسال ها : 1106
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 197
اعتبار کاربر : 5114
پسند ها : 444
تشکر شده : 0






طرف مسئول کاروان شهدا بود می‌گفت: پیکر شهدا رو واسه تشییع می‌بردن؛ نزدیک خرم آباد دیدم جلو یکی از تریلی ها شلوغ شده، اومدم جلو دیدم یه دختر ۱۴،۱۵ ساله جلو تریلی دراز کشیده، گفتم: چی شده؟ گفتن: هیچی این دختره اسم باباشو رو این تابوت ها دیده گفته تا بابامو نبینم نمیذارم رد شید بهش گفتم : صبر کن دو روز دیگه می‌رسه تهران معراج شهدا، برمیگردوننشون گفت: نه من حالیم نمیشه، من به دنیا نیومده بودم بابام شهید شده،باید بابامو ببینم تابوت هارو گذاشتم زمین پرچمو باز کردم یه کفن کوچولو درآوردم سه چهارتا تیکه استخوان دادم؛ هی میمالید به چشماش، هی می‌گفت بابا،بابا… دیدم این دختر داره جون میده گفتم: دیگه بسه عزیزم بذار برسونیم گفت: تورو خدا بذار یه خواهش بکنم؟ گفتم: بگو گفت: حالا که میخواید ببرید به من بگید استخوان دست بابام کدومه؟ همه مات و مبهوت مونده بودن که میخواد چیکار کنه این دختر اما… کاری کرد که زمین و زمانو به لرزه درآورد… استخوان دست باباشو دادم دستش؛ تا گرفت گذاشت رو سرش و گفت: “آرزو داشتم یه روز بابام دست بکشه رو سرم” . . . چقدر ما به شهدا مدیونیم…


ویرایش ارسال توسط : امیرعلی19
در تاریخ : چهارشنبه ۶ آبان ۱۳۹۴ ۰۷:۳۰ بعد از ظهر



  می پسندم        0 
گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد


برچسب ها
وصال ، مریم ، ساله ، به ، پدر ، شهیدش ،

« ایمان والای شهید چهاردوری نشئت‌ گرفته از قرآن بود | عکس/ آخرین شهدای «مدافع حرم» در سوریه »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 04:41 بعداز ظهر