تمام تنم دردمیکند.دستهایم بازوهایم...انگارازجنگی تن به تن بازگشته ام!
جنگ من بامن...جنگ عقل و احساس...جنگ وجدان و دروغ...
کاش یکی پیدا میشد وبه من میگفت چه خبرشده ومن در کدام ازلحظه ی
زمان گیر افتاده ام.
من..تنها..متوهم..خسته..نگران..عشق ...گناه...زندگی ..مرگ...
نمیدانم چرا نمیتوانم حتی بنویسم
نمیخواهم حتی تصویرم درون آیینه منعکس شود
نمیخواهم باشم ...نمیخواهم بدانم...نمیخواهم ببخشم..
ازهمه دلگیرم وبیشتراز همه از خودم...
کاش خودم را می فهمیدم ..کاش امروز اینهمه خسته نبودم