آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳ ۰۳:۵۴ قبل از ظهر
|
|||||
بانو
شماره عضویت :
282
حالت :
ارسال ها :
163
محل سکونت : :
دیار غریب
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
183
اعتبار کاربر :
1266
پسند ها :
136
تشکر شده : 340
|
داستان قشنگ دل کندن
جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود که یک روز همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود،چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبندرو می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره . مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما بهت میگم که چکار می شه کرد! من این گردنبندرو برات می خرم اما شرط داره : " وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که میتونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه . جینی قبول کرد. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده. بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه. وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت،تنها جایی که اون رو از گردنش باز میکرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه! پدر جینی او را خیلی دوست داشتنی داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت،پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت : - جینی ! تو منو دوست داری؟ - اوه،البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! نه پدر،اون رو نه! اما می تونم عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم،اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم،اشکالی نداره. پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : "شب بخیر کوچولوی من." هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:- جینی! تو منو دوست داری؟ اوه،البته پدر! تو می دونی که عاشقتم. - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده! - نه پدر،گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟ - نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره! ودوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : "خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی." چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه. جینی گفت : " پدر ، بیا اینجا." ، دستش رو به سمت پدرش برد،وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد. پدر بایک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه ی مخملآبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود. پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود. او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردنبند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده! خب! این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام می ده. او منتظر می مونه تا مااز چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما هدیه بده. به نظرت خدا مهربون نیست ؟! این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم. باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر ازدست داده بودم اما خدای بزرگ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد. یادمسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم، اماوقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
|||||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان قشنگ دل کندن
چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۷ ۰۳:۲۵ بعد از ظهر
[2]
|
|||
عالی بود.
راستی سال نو مبارک، امیدوارم زیر سایه امام زمان سال خوبی داشته باشید و همینطور سال ظهور در اندیشه ما باشه می پسندم 0
|
||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
برچسب ها
|
داستان ، قشنگ ، دل ، کندن ، |
|