آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
اطلاعات نویسنده |
دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲ ۰۸:۵۹ قبل از ظهر
|
||||||||
بانو
شماره عضویت :
499
حالت :
ارسال ها :
4733
محل سکونت : :
حریم قدس
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
1106
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
74582
پسند ها :
4202
تشکر شده : 5426
|
روزی یکی از اولیای خدا آمد،ایستاد صف اول نماز و به آقایی اقتدا کرد.رکعت اول را که خواند،رکعت دوم را نیت فرادی کرد.نمازش را خواند و بقچه اش را باز کرد و مشغول خوردن نان و پنیر و انگور شد.نماز که تمام شد،حاجی ها و کسانی که در صف اول ایستاده بودند،گفتند: مشتی،تو آمدی صف اول حواس ما را پرت کردی و حالا نشسته ای نان و انگور می خوری؟ پیشنماز هم چپ چپ به این شخص نگاه می کرد،آن شخص آمد در گوش پیشنماز آهسته گفت:علت اینکه من نمازم را فرادی کرده بگویم یا می گویی؟ پیشنماز گفت:بفرمایید او در گوش پیشنماز گفت:رکعت اول داشتی الاغ می خریدی،با خود فکر می کردی که خانه مان دور است،خوب است الاغی بخرم_البته این قصه برای صد سال پیش است،آن موقع ماشین نبود،حالا که ماشین است می خواهیم ماشین بخریم_رکعت دوم داشتی طویله می ساختی،با خود می گفتی الاغ را کجا ببرم؟بعد با خود گفتی: گوشه خانه اتاق خالی است،همان را طویله می کنم! حالا پارکینگ شده،اما قدیم ها در خانه ها طویله بود،آخور هم داشت،اسب و الاغ را هم در همان طویله می بستند.پیشنماز دید که این شخص راست می گوید،شرمنده شد و هیچ نگفت.پس این کسی که از دل این پیشنماز خبر دارد،ولی خداست.. حالا خوبه این شخص آهسته در گوش پیشنماز گفت،کسی چیزی نفهمید ،اگر مرید ها فهمیده بودند که ای داد بیداد! منبع:در محضر مجتهدی جلد اول ص 115 نویسنده:حجت الاسلام و المسلمین محمودی گلپایگانی می پسندم 3 0 3 تعداد آنلایک ها ( 0 ) از این کاربر
|
||||||||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|