آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۳ بعد از ظهر
[25]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
پیش از هر امتحان کتبی که توی سالون می شد، خودم یک میتینگ برای بچه ها می دادم که ترس از معلم و امتحان بی جا است و باید اعتماد به نفس داشت و آقای معلم نهایت لطف را دارند و از این مزخرفات … ولی مگر حرف به گوش کسی می رفت؟ از در که وارد می شدند، چنان هجومی به گوشه های سالون می بردند که نگو! به جاهای دور از نظر. انگار پناهگاهی می جستند. و ترسان و لرزان، یک بار چنان بودند که احساس کردم اصلاً مثل این که از ترس لذت می برند. خودشان را به ترسیدن تشجیع می کردند؛ بسیار نادر بودند آن هایی که روی اولین صندلی می نشستند و کتاب هاشان را به دست خودشان به کناری می گذاشتند. اگر معلم هم نبودی یا مدیر، به راحتی می توانستی حدس بزنی که کی ها با هم قرار و مداری دارند و کدام یکی پهلو دست کدام یک خواهند نشست. از هم کمک می گرفتند، به هم پناه می بردند؛ در سایه ی همدیگر مخفی می شدند؛ یک دقیقه دیرتر دفتر و کتاب شان را از خودشان جدا می کردند! مگر می توان تنها ـ تک و تنها ـ با امتحان روبرو شد؟ یکی دو بار کوشیدم بالای دست یکی شان بایستم و ببینم چه می نویسد. ولی چنان مضطرب می شدند و دست شان چنان به لرزه می افتاد که از نوشتن باز می ماندند و تازه چه خطّی؟ چه خط هایی! … بی خود نیست که تمام اداره ها محتاج ماشین نویسند؛ نمی دانم پس این معلم خطّ شان چه می کرد؟ گرچه تقصیر او هم نبود، می شد حدس زد که قلم خودنویس های یک تومانی هم در این قضیّه بی تقصیر نیستند … گردن می کشیدند تا از روی دست هم ببینند؛ خودشان را فراموش می کردند تا چه رسد به محفوظات شان! حتّی اگر جواب سئوال را هم می دانستند باز در می ماندند. یادشان می رفت یا شک می کردند. تازه سئوال امتحان چه بود؟ ـ سه گاو جمعاً روزی فلان قدر شیر می دهند، اوّلی دو برابر دومی و دومی یک و نیم برابر سومی؛ معیّن کنید هر کدام روزی چه قدر شیر می دهند. یا وظایف کودکان نسبت به پدر و مادر. یا رودهای چین و ازین اباطیل … و چه وحشتی! می دیدم که این مردان آینده، درین کلاس ها و امتحان ها آن قدر خواهند ترسید و مغزها و اعصاب شان را آن قدر به وحشت خواهند انداخت که وقتی دیپلمه بشوند یا لیسانسیه، اصلاً آدم نوع جدیدی خواهند شد. آدمی انباشته از وحشت! انبانی از ترس و دلهره. آدم وقتی معلّم است، متوجّه این چیزها نیست. چون طرف مخاصم است. باید مدیر بود، یعنی کنار گود ایستاد و به این صف بندی هر روزه و هر ماهه ی معلم و شاگرد چشم دوخت تا دریافت که یک ورقه ی دیپلم یا لیسانس یعنی چه! یعنی تصدیق به این که صاحب این ورقه دوازده سال یا پانزده سال تمام و سالی چهار بار یا ده بار در فشار ترس قرار گرفته و قدرت محرّکش ترس است و ترس است و ترس! ✍جلال آل احمد 📚مدير مدرسه منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۴ بعد از ظهر
[26]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
مهندسی دختر زیبایی دید که با پدرش گدائی میکرد.
از پدرش دختر را خواستگاری کرد. پدرش گفت اگه دختر من را میخواهی باید سه روز با من گدائی کنی تا به دخترم نگویی گدا. مهندس بعد از مدتی فکر کردن قبول کرد. روز دوم گدایی، دخترک دید مهندس گریه میکنه. علت را پرسید. مهندس گفت بخاطر خودم گریه میکنم که چندین سال تو عسلویه وقتمو تلف کردم😄 منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۱۴ بعد از ظهر
[27]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
مسجدی کنار مشروب فروشی قرار داشت و امام جماعت آن مسجد درخطبه هایش هر روز دعا می کرد : "خداوندا زلزله ای بفرست تا این میخانه ویران شود ." روزی زلزله آمد و دیوار مسجد روی میخانه فرو ریخت . و میخانه ویران شد . صاحب میخانه نزد امام جماعت رفت و گفت : "تو دعا کردی میخانه من ویران شود پس باید خسارتش را بدهی !" امام جماعت گفت : "مگر دیوانه شدی ! مگر می شود با دعای من زلزله بیاید و میخانه ات خراب شود !" پس هر دو به نزد قاضی رفتند . قاضی با شنیدن ماجرا گفت : "در عجبم که صاحب میخانه به خدای تو ایمان دارد ، ولی تو که امام جماعت هستی به خدای خود ایمان نداری ! می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۱۵ بعد از ظهر
[28]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
تعدادی استاد دانشگاه رو دعوت کردن به فرودگاه و اونا رو توی یک هواپیما
نشوندن و وقتی درهای هواپیما رو بستن از بلندگو بهشون اعلام کردن که: این هواپیما ساخت دانشجوهای شماست... وقتی اساتید این خبرو شنیدن همه از دم اقدام به فرار کردن! همه رفتن به سمت در خروجی جز یه استاد که خیلی ریلکس نشسته بود..! پرسیدن: چرا نشستی؟ نگو که نمیترسی!! استاد با خونسردی گفت: اگه این هواپیما ساخت دانشجوهای من باشه عمرا اگه روشن بشه! @bohloool می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۱۶ بعد از ظهر
[29]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
ادیسون به خانه بازگشت و یادداشتی به مادرش داد، گفت:
این را معلم داد و گفت فقط مادرت بخواند، مادر در حالی که اشک در چشم داشت برای کودکش خواند: فرزند شما یک نابغه است و این مدرسه برای او کوچک است؛ آموزش او را خود بر عهده بگیرید! سالها گذشت، مادرش درگذشت. روزی ادیسون -که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود- در گنجه خانه، خاطراتش را مرور میکرد که برگه ای در میان شکاف دیوار او را کنجکاو کرد! آن را درآورده و خواند، نوشته بود: کودک شما کودن است؛ از فردا او را به مدرسه راه نمیدهیم! ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت: توماس ادیسون کودک کودنی بود که توسط یک مادر قهرمان نابغه شد. قدر والدینمان را بدانیم...🙏🏻🌸 @bohloool می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۱۹ بعد از ظهر
[30]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
#داستان
ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﺩﮐﺘﺮ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ : ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﺑﺼﻮﺭﺕ ﺷﻔﺎﻫﯽ! ﻫﻤﺎﻥ لحظه ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺍﺻﻼ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﺍﻭﻥ ﻫﻢ ﮐﺘﺒﯽ! ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : همینی ﮐﻪ ﻫﺴﺖ! ﻫﺮ ﮐﺲ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﯿﺎﺩ ﺟﻠﻮ ﺩﺭ ﮐﻼﺱ ﺑﺎﯾﺴﺘﻪ! ﺍﺯ 50 ﻧﻔﺮ فقط 3 ﻧﻔﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻭ ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﻘﯿﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﮔﺮﻓﺖ!!! ﺑﻌﺪﺵ ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺷﻤﺎ 10 ﻧﻤﺮﻩ ﮐﻢ ﻣﯿﮑﻨﻢ! ﻫﻤﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ولی ﺩﮐﺘﺮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻧﻤﺮﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﯾﻦ 3 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ 20 ﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻢ! ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﻫﺎ ﺑﺎ ﺷﺪﺕ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ... ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ : ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺷﻤﺎ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﻇﻠﻢ ﺭﻓﺘﯿﺪ ... "ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺭﺱ ﻇﻠﻢ ﺳﺘﯿﺰﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ " @bohloool می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۰ بعد از ظهر
[31]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
ﭼﺮﭼﻴﻞ می گوید: 🔰 روزی سوار تاکسی شده بودم و به دفتر BBC برای مصاحبه میرفتم. هنگامی که به آن جا رسیدم به راننده گفتم: "آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم." راننده گفت:" نه آقا! من میخواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم!" از علاقه ی این فرد به خودم خوشحال و ذوق زده شدم و یک اسکناس ده پوندی به او دادم. راننده با دیدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!!!"🔰 💯 پول حتی علايق و احساسات انسانها را عوض می كند !✅ @bohloool می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۱ بعد از ظهر
[32]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
سوار تاکسی بین شهری شدم، مسیرم تهران بود.
اصلا با راننده درباره مقدار کرایه صحبتی نکردم از بابت پول هم نگران نبودم اما وسط راه که بیابان بود، دست کردم تو جیب راست شلوارم ولی پول نبود…! جیب چپ نبود… جیب پیرهنم! نبود که نبود … گفتم حتما تو کیفمه! اما خبری از پول نبود… به راننده گفتم: اگر کسی رو سوار کردی و بعد از طی یک مسیری به شما گفت که پول همراهم نیست، چیکار میکردی ؟!! گفت: به قیافه اش نگاه می کنم! گفتم: الان فرض کن من همان کسی باشم که این اتفاق براش افتاده…!!! یکدفعه کمی از سرعتش کم کرد و نگاهی از آینه به من انداخت و گفت: به قیافه ات نمیاد که آدم بدی باشی، میرسونمت... حالا خدای من🙏🏻 من مسیر زندگی ام رو با تو طی کردم به خیال اینکه توشه ای دارم اما الان هرچه نگاه میکنم، میبینم هیچی ندارم، خالیه خالی ام فقط یک آه و افسوس که مفت عمرم از دست رفت... خدایا ما رو میرسونی؟ یا همین جا وسط این بیابان سردرگمی پیاده مون میکنی؟ الهی و ربی من لی غیرک... @bohloool می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۲ بعد از ظهر
[33]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
مردی تعریف میکرد: در مراسم کفن ودفن شخصی شرکت کردم. دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ،توی کف قبر ریختن.از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد، سوال کردم که : این چه رسمی ست که شما دارید؟ گفت: توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدتهاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم .میگفت که چون برام تعجب آور بود،سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف،بهش گفتم :کجاش نوشته؟ طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت،آورد که بفرما.دیدم نوشته" قبر مسلمان،مستحب است یک وجب پهن تر باشد" @bohloool می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۲ بعد از ظهر
[34]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
«آورده اند که روزی عابدی نمازش را به درازا کشید و چون نگریست مردی را دید که به نشانه خشنودی در وی می نگرد ، عابد او را گفت : آنچه از من دیدی ، تو را به شگفتی نیاورد که ابلیس نیز روزگاری دراز ، با دیگر فرشتگان به پرستش خدا مشغول بود و سپس چنان شد که شد .» @bohloool می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۶ بعد از ظهر
[35]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
نقل کرده اند شخصی بنام حاجی حسن در بازار زینبیه دکانی داشت نزدیک درب صحن امام حسین علیه السلام . مهر و تسبیح می فروخت. او تربت خاصی داشت و مثقالی یک اشرفی می فروخت حاج حسن روزی در حرم امام حسین دید یکی از زوار به ضریح مقدس امام حسین (ع) چسبیده و دعا می کند در این اثنا ملتفت شد کیسه ی پولش که چهل اشرفی بود را دزدیده اند فریادش بلند شد که یا ابا عبدالله در حرم شما و در پناه شما خرجی مرا بردند و کجا شکایت کنم و به چه کسی بگویم ، مردم جمع شدند و از سخنان مرد زائر متاثر شدند. حاجی حسن نیز دلتنگ شد ، شب در عالم خواب حاجی حسن خدمت حضرت رسید و عرض کرد : سیدی از حال زائرت خبر داری ؟ دزد را رسوا کن تا پولش را برگرداند. حضرت فرمود : مگر من دزد بگیرم ؟ ؛ اگر بنا شود دزد بگیرم اول شخص تو را باید گرفت . عرض کردم : سیدی من چه دزدیده ام ؟ حضرت فرمود دزدی تو این است که تربت و خاک مرا می فروشی و پول میگیری ، اگر مال تو است چرا به اسم من به مردم می دهی و اگر مال من است چرا پول می گیری ؟ حاجی حسن عرض کرد : سیدی توبه می کنم آیا قبول می فرمایید ؟ حضرت فرمود حال که توبه کردی دزد این زائر را نشان میدهم. امام فرمود : مرد گدائی است که نزدیک سقا خانه و در صحن شریف می نشیند و گدائی می کند . این گدا دزد است و کیسه زائر را در زیر پایش دفن کرده است و از پولها چیزی بر نداشته است. حاجی حسن گفت از خواب بیدار شدم و سحرگاه از خانه بیرون آمدم و به صحن مشرف شدم آن گدا را همانجا مشغول گدایی دیدم فریاد زدم مردم بیایید من دزد زائر را پیدا کردم . همه مردم جمع شدند و قضیه خواب را بیان کردم ، مردم گدا را کنار زدند ، هرچه فریاد زد از من چه می خواهید کسی اعتنا نکرد ؛ زیر پایش را کندند و کیسه ی اشرفی را در آوردند و به صاحبش دادند. سپس حاجی حسن باز صدا کرد . مردم جمع شدند و گفتند دیگر چه خبر است ؟ گفت : یک دزد دیگر هم هست ؛ مردم را آورد درب مغازه ی خودش را باز کرد و گفت این اموال هم مال من نیست ، حلال شما . هرچه در مغازه بود بردند. مغازه داری را رها کرد و به دست فروشی مشغول شد کتاب معجزات امام حسین @bohloool می پسندم 0 |
||
|
اطلاعات نویسنده |
داستان کوتاه
چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۸ بعد از ظهر
[36]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3449
حالت :
ارسال ها :
166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
53
اعتبار کاربر :
619
پسند ها :
56
تشکر شده : 43
|
جوانی که برای یک دوره آموزشی به هلند رفته بود، می گفت: یه روز برای خرید لپ تاپ به بازار شهر ٱمستردام پایتخت هلند رفتم... به اولین مغازه فروش وسایل صوتی تصویری که رسیدم لپ تاپ مورد نظرم رو قیمت کردم... فروشنده گفت: قیمتش ۶۹۵ یورو است. خداحافظی کردم و به مغازه بعدی رفتم و قیمت همان لپ تاپ را پرسیدم... گفتند: ۶۹۵ یورو نخریدم و به هوای قیمت پایین تر به مغازه سوم و چهارم و ... بالاخره پنجمین مغازه رفتم ولی هر پنج فروشنده گفته بودند ۶۹۵ یورو. فروشنده پنجم وقتی دید من هلندی نیستم، موقع بیرون رفتن از مغازه اش گفت آیا شما واقعا میخواهید #خرید کنید؟؟ گفتم بله، میخواهم بخرم. گفتند اگر واقعا قصد خریدن دارید بفرمایید همینجا بخرید ، زیرا قیمت این لپ تاپ در سراسر هلند همین است و به هوای ارزانی خودتان را خسته نکنید. قیمت اجناس همه جا یکسان و مقطوع است و چک و چونه زدن هم بی فایده! فکری کردم و با خود گفتم: راست می گوید، چون همه جا قیمت یکی بود. از فروشنده خواستم یک لپ تاپ برایم بیاورد و خودم نیز هفتصد یورو روی میز فروشنده گذاشتم و منتظر لپ تاپ و باقیمانده پولم که پنج یورو بود ماندم. فروشنده کارتن لب تاب را به دستم داد و پول را شمرد. من منتظر بودم پنج یورو به من برگرداند اما با تعجب دیدم که فروشنده یک اسکناس صد یورویی و یک اسکناس پنجاه یورویی و یک اسکناس پنج یورویی که میشد ۱۵۵ یورو را به من داد!!! گفتم آقا شما که گفتید قیمت مقطوع است و تخفیف ندارد؟!؟ پس این ۱۵۰ یورو اضافه رو چرا برگردوندید؟؟!! فروشنده خنده ای کرد و گفت: این ۱۵۰ تا مالیاتی است که شهروندان هلندی باید بپردازند و مسافرها از پرداخت این مالیات معاف هستند برای همین آن را به شما پس دادم.‼️ @bohloool می پسندم 0 |
||
|
امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد |
|
موضوعات مشابه | ||||
عنوان موضوع | نویسنده | پاسخ | بازدید | آخرین پاسخ |
داستان کوتاه عبرت اموز |
حسنعلی ابراهیمی سعید |
0 | 192 | حسنعلی ابراهیمی سعید |
آژاکس (داستان کوتاه) |
محمد.076 |
0 | 704 | محمد.076 |
شمشیر داموکلس (داستان کوتاه) |
محمد.076 |
0 | 565 | محمد.076 |
داستان کوتاه(اولین باری که دزدی کردم....) |
نمازتو خوندی؟ |
0 | 854 | نمازتو خوندی؟ |
داستان کوتاه(میتونم ازت عکس بگیرم؟) |
نمازتو خوندی؟ |
0 | 478 | نمازتو خوندی؟ |
برچسب ها
|
داستان ، کوتاه ، |
|