انجمن یاران منتظر

ختم قرآن



آخرین ارسال ها
لیست برنامه ختم قرآن یاران منتظر ..:||:.. پروژه کرونا(COVID 19) ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین امسال اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. تا حالا به لحظه تحویل سال 1450 فکر کردید!!؟؟ ..:||:.. Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ سفره هفت سین سال 1395 اعضای انجمن یاران منتظر Ƹ̵̡Ӝ̵̨̄Ʒ ..:||:.. اگر بفهمید بیشتر از یک هفته دیگر زنده نیستید، چی کار می کنید؟! ..:||:.. **متن روز پدر و روز مرد** ..:||:.. الان چتونه؟ ..:||:.. 🔻هدیه‌ تحقیرآمیز کِندی ..:||:.. ღ ღ ღتبریک ازدواج به دوست خوبم هستی2013 جان عزیز ღ ღ ღ ..:||:..

نوار پیام ها
( یسنا : ▪️خــداحافظ مُــــحَرَّم 😭 نمى دانم سال دیگر دوباره تو را خواهم دید یا نه؟!... 🖤اما اگر وزیدى و از سَرِ کوى من گذشتى، سلامَم را به اربابم برسان... ◾️ بگو همیشه برایَت مشکى به تَن مى کرد و دوست داشت نامَش با نام تو عجین شود!... ◾️بگو گرچه جوانى مى کرد، اما به سَرِ سوزنى ارادتش هم که شده، تو را از تَهِ دل دوست داشت... ◼️با چاى روضه تو و نذری ات، صفا مى کرد و سَرَش درد مى کرد براى نوکرى... 🏴 مُحَرَّم جان؛ تو را به خدا مى سپارم... و دلم شور مى زند براى \"صَفر\"ى که دارد از \"سَفَر\" مى رسد... # )     ( سینا : حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها): «ما جَعَلَ اللّه ُ بَعدَ غَدیرِخُمٍّ مِن حُجَّةٍ و لاعُذرٍ؛ خداوند پس از غدیرخم برای کسی حجّت و عذری باقی نگذاشت.» «دلائل الإمامَه، ص 122» )     ( فاطمه 1 : ای روح دو صد مسیح محتاج دَمَت زهرایی و خورشید غبار قدمت کی گفته که تو حرم نداری بانو؟ ای وسعت دل‌های شکسته، حَرَمت. (شهادت حضرت زهرا تسلیت باد) )     ( programmer : امام علی (ع):مردم سه گروهند: (1) دانشمندی خدایی، (2) دانش آموزی بر راه رستگاری (3) و پشه های دستخوش باد و طوفان و همیشه سرگردان، که از پی هر جنبنده و هر صدا می روند، و با وزش هر بادی، حرکت می کنند، نه از پرتو دانش، روشنی یافتند، و نه به پناهگاه استواری پناه گرفتند. )     ( programmer : امام علی ع : عاقل ترین مردم کسی است که عواقب کار را بیشتر بنگرد. )     ( programmer : امام علی (ع):دعوت کننده ای که فاقد عمل باشد مانند تیر اندازی است که کمان او زه ندارد. )     ( programmer : امام علی(ع): در فتنه ها همچون بچه شتر باش که نه پشت دارد تا بر آن سوار شوند و نه پستانی که از آن شیر بدوشند )     ( سینا : هزارها سال از هبوط آدم بر سیاره‌ی زمین گذشته است و هنوز نبرد فی ما بین حق و باطل بر پهنه‌ی خاك جریان دارد، اگرچه دیگر دیری است كه شب دیجور ظلم از نیمه گذشته است و فجر اول سر رسیده و صبح نزدیك است. )     ( programmer : فتنه مثل یک مه غلیظ، فضا را نامشخص میکند؛ چراغ مه‌شکن لازم است که همان بصیرت است....(مقام معظم رهبری) )     ( سینا : یاران! شتاب كنید ، قافله در راه است . می گویند كه گناهكاران را نمی پذیرند ؟ آری ، گناهكاران را در این قافله راهی نیست ... اما پشیمانان را می پذیرند )     ( سینا : برای حفظ سلامتی، این دعا را هر صبح و شب بخوانید: اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ**اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِي دِرْعِكَ الْحَصِينَةِ الَّتِي تَجْعَلُ فِيهَا مَنْ تُرِيدُ. (سه ‌مرتبه) خداوندا، مرا در زره نگهدارنده و قوی خود _ که هر کس را بخواهی در آن قرار می‌دهی _ قرار بده! )     ( فاطمه 1 : ای بهترین بهانه خلقت ظهور کن صحن نگاه چشم مرا پر ز نور کن +++ چشمم به راه ماند بیا و شبی از این پس‌کوچه‌های خاکی قلبم عبور کن +++ آقا بیا و با قدمی گرم و مهربان قلب خراب و سرد مرا گرم شور کن )     ( سینا : دود می خیزد ز خلوتگاه من کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟ با درون سوخته دارم سخن کی به پایان می رسد افسانه ام ؟ )    
مدیریت پیام ها


اگر این اولین بازدید شما از انجمن یاران منتظراست ، میبایست برای استفاده از کلیه امکانات انجمن عضو شوید و یا اگر عضو انجمن می باشید وارد شوید .


انجمن یاران منتظر » داستان » داستان پند آموز » داستان کوتاه



داستان کوتاه

منبع این داستان کانال بهلول (bohloool@) در پیام رسان سروش است. شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید،میخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالم اظهار کرد، ولی عالم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود! ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای
nhsjhk ;,jhi


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 2 از 5 < 1 2 3 4 5 > آخرین »


اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶ ۰۵:۱۸ بعد از ظهر نمایش پست [13]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب




‍ گويند ابوحامد محمد غزالى آن چه را فرا مى گرفت در دفترها مى نوشت. وقتى (زمانی) با كاروانى در سفر بود و نوشته ها را يك جا بسته با خود برداشت ... در راه گرفتار راهزنان شدند.
غزالى رو به آنان كرد و به التماس گفت:اين بسته را از من نگيريد، ديگر هر چه دارم از آن شما.دزدان را طمع زيادت شد، آن را گشودند و جز دفترهاى نوشته چيزى نيافتند.دزدى پرسيد كه اين ها چيست؟چون غزالى وى را به آن ها آگاهى داد، دزد راهزن گفت:علمى را كه دزد ببرد، به چه كار آيد!اين سخن دزد، در غزالى اثرى عميق گذاشت و گفت:پندى به از اين از كسى نشنيدم و ديگر در پى آن شد كه علم را در دفتر جان بنگارد.



منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶ ۰۵:۲۰ بعد از ظهر نمایش پست [14]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب




آورده اند بازرگانی بود اندک مایه که قصد سفر داشت. صد من آهن داشت که در خانه دوستی به رسم امانت گذاشت و رفت.اما دوست این امانت را فروخت و پولش را خرج کرد.بازرگان، روزی به طلب آهن نزد وی رفت.مرد گفت:آهن تو را در انبار خانه نهادم و مراقبت تمام کرده بودم اما آنجا موشی زندگی می کرد که تا من آگاه شوم همه را بخورد.بازرگان گفت:راست می گویی!موش خیلی آهن دوست دارد و دندان او برخوردن آن قادر است.دوست اش خوشحال شد و پنداشت که بازرگان قانع گشته و دل از آهن برداشته.پس گفت:امروزبه خانه من مهمان باش.بازرگان گفت:فردا باز آیم.رفت و چون به سر کوی رسید پسر مرد را با خود برد و پنهان کرد.چون بجستند از پسر اثری نشد.پس ندا در شهر دادند.بازرگان گفت:من عقابی دیدم که کودکی می برد.مرد فریاد برداشت که دروغ و محال است،چگونه می گویی عقاب کودکی را ببرد؟بازرگان خندید و گفت:در شهری که موش صد من آهن بتواند بخورد،عقابی کودکی بیست کیلویی را نتواند گرفت؟مرد دانست که قصه چیست،گفت:آری موش نخورده است!پسر باز ده وآهن بستان.هیچ چیز بدتر از آن نیست که در سخن ، کریم و بخشنده باشی ودر هنگام عمل سرافکنده و خجل.

📚کلیله و دمنه
✍نصرالله منشی


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۰۷:۲۱ قبل از ظهر نمایش پست [15]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب




عارفی می گوید : که روزی دزدان قافله ما را غارت کردند ، پس نشستند ومشغول طعام خوردن شدند.

یکی از آنها را دیدم که چیزی نمی خورد به اوگفتم که چرا با ما در غذا خوردن شریک نمی شوی؟ گفت :
من امروز روزه ام،

گفتم : دزدی وروزه گرفتن عجب است.

گفت : ای مرد ! این راه ، راه صلح است که با خدای خود واگذاشته ام ، شاید روزی سبب شود و با او آشنا شدم.

آن عارف می گوید که سال دیگر او را در مسجد الحرام دیدم که طواف می کند و آثار توبه از وی مشاهده کردم ؛ رو به من کرد و.گفت:

دیدی که آن روزه چگونه مرا با خدا آشنا کرد.



منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۰۷:۲۴ قبل از ظهر نمایش پست [16]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب



در زمان شاه عباس پیرمردی بود که کاروانسرای بزرگ و آبادی را اداره میکرد . کاروانسرا ، شهره عام و خاص شده بود و بسیار پر رونق و زیبا بود و هر روز مسافران زیادی در آن اقامت میکردند
روزی شاه عباس پیرمرد را به حضور طلبید . اما پیرمرد امتناع کرد و دعوت شاه را نپذیرفت
شاه خشمگین شد و با عده ای سرباز به کاروانسرا رفت و با لحن تندی پیرمرد را خطاب قرار داد و گفت :
تو از داشتن چنین مکان آبادی چنان به خود مغرور شدی که دعوت من را رد کردی؟!
بعد کلنگی بدست پیرمرد داد و از او خواست آنجا را با دست خودش ویران کند
پیرمرد عذر خواست و گفت اگر دستور قتل مرا صادر کنید بهترست تا مجبور باشم با دست خودم اینجا را ویران کنم.
شاه فورا دستور داد پیرمرد را با خفت و خواری به زندان بیندازند

سپس به یکی از چاپلوسان درگاهش دستور داد تا موقتا سرپرست کاروانسرا شود
یک سال بعد شاه مجددا به سراغ کاروانسرا رفت
اما در کمال شگفتی دید که آن مکان آباد و زیبا ، تبدیل به ویرانه ای بی در و پیکر و شده و همه چیز آن به غارت رفته...
شاه شگفت زده شد و سرپرست مهمانسرا را احضار کرد
وقتی آن مرد آمد رو به او کرد و گفت مگر من به تو گفتم اینجا را ویران و خراب کنی؟!
مرد گفت نه.
پس چه شد که اینجا به این روز افتاد؟!
ناگهان پیرزنی که در گوشه ویرانه نشسته بود به سمت شاه رفت و گفت
ای شاه... این مکان سالهای سال پیش ، بیابانی بود که جز شغال و کفتار موجودی در آن نبود . مرد جوان و لایقی از راه رسید. با دست خودش شالوده این کاروانسرا را ریخت و کم کم عمر و جوانی اش را فدای ساخت و ساز و آبادی اینجا کرد . عرق ریخت و زحمت کشید و هر خشت اینجا را با دستهای خالی بر روی هم نهاد
تا اینجا به بنایی آباد و زیبا تبدیل شد
بعد شما به او کلنگی دادید تا ثمره یک عمر تلاش و زحمتش را یک روزه ویران کند. اما او مرگ را بر ویران کردن اینجا که ثمره و نتیجه عمر و زندگی اش بود ترجیح داد
آنگاه شما فردی را به سرپرستی اینجا گماشتید که هیچ زحمت و تلاشی در راه ساختن این بنا نکرده بود مال مفتی را به او بخشیدید که لیاقتش را نداشت بنابرین حس میکرد که هر لحظه ممکن است نظر شما برگردد و کس دیگری جایش را بگیرد این شد که نه تنها برای آبادی اینجا دلسوزی نکرد بلکه فقط سعی کرد ازین سفره مفت و موقتی که برایش پهن شده نهایت استفاده را ببرد.
شاه از سخنان پیرزن به فکر فرو رفت و از کار خود پشیمان شد
و بلافاصله دستور داد تا پیرمرد را از زندان آزاد کنند
اما نگهبانان به او خبر دادند که آن پیرمرد صاحب کاروانسرا ، مدتهاست که مرده.....

گویند که شاه بعد از آن بارها و بارها برای ساختن و آبادی کاروانسرا پولهای زیادی خرج کرد . اما کاروانسرا دیگر هیچوقت به آبادی و زیبایی زمان پیرمرد نرسید .


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۰۷:۲۵ قبل از ظهر نمایش پست [17]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب



در چمنزاری دور از دهکده، سه گاو و یک شیر با هم زندگی میکردند. یکی از گاوها قهوه ای بود، یکی سیاه و دیگری سفید. با این که شب و روز شیر به فکر خوردن گاوها بود؛ ولی چون آنها سه گاو بودند، او جرات نمیکرد به سراغشان برود این بود که راهی پیدا کرد.
روزی گاو سفید برای خوردن علف تازه، از جمع دوستان خود دور شد. شیر رو به گاو سیاه و قهوه ای کرد و گفت:
این گاو سفید رنگ است. اگر گذر یکی از مردم ده به این جا بیفتد، رنگ سفید او همه را متوجه خود خواهد کرد و خانه امن ما به دست دشمن خواهد افتاد و یکی از ما زنده نخواهیم ماند. بهتر است من این گاو سفید را بکشم و هر سه ما با خیالی آسوده در اینجا زندگی کنیم.
بالاخره هر دو گاو راضی شدند و وقتی گاو سفید بازگشت شیر جستی زد و در یک لحظه او را از پای درآورد.
چند روزی گذشت. شیر منتظر فرصتی دوباره بود. تا اینکه گاو قهوه ای را تنها دید. به سراغ او رفت و گفت: من و تو همرنگیم، با هم برادریم؛ اما این گاو سیاه در میان ما غریبه است. اگر تو اجازه بدهی، او را میکشم و هر دو با هم تا آخر عمر، به خوبی و آرامش زندگی خواهیم کرد.
گاو قهوه ای، فریب شیر را خورد و گاو سیاه هم کشته شد.
چند روز بعد. شیر گرسنه شد و با خیال آسوده به سراغ گاو قهوه ای رفت. گاو مشغول علف خوردن بود. شیر دور گاو چرخی زد و گفت: خوب حالا نوبت توست که کشته شوی.
گاو قهوه ای با حسرت به آسمان نگاه کرد و گفت: من همان روزی کشته شدم که تو گاو سفید را کشتی...


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۰۷:۲۷ قبل از ظهر نمایش پست [18]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب



در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم مي فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتي از بهشت را از آن خود مي کردند.
فرد دانايي که از اين ناداني مردم رنج مي برد دست به هر عملي زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکري به سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت:
قيمت جهنم چقدره؟
کشيش تعجب کرد و ...گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.

کشيش بدون هيچ فکري گفت: ۳ سکه.
مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد.کشيش روي کاغذ پاره اي نوشت: سند جهنم . مرد با خوشحالي آن را گرفت از کليسا خارج شد.

به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمی دهم.

ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمي دهم.

اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهي رها سازد.


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۰۷:۲۸ قبل از ظهر نمایش پست [19]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب


گویند
روزی حضرت موسی (ع) روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد واز درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهم بدترین بندهات را ببینم

ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است .

حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت ، پدری با فرزندش اولین کسانی بودندکه از در شهر خارج شدند.

حضرت موسی گفت:این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست ، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد وپس از سپاس ازخدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت:بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم.

ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو وآخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است.

هنگام شب موسی (ع) به در ورودی شهر رفت ودید آخرین نفر همان پدر با فرزند ش است ! رو به درگاه خدا کرد وگفت:خداونداچگونه ممکن است بدترین وبهترین بنده ات یک نفر باشد.

ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود ، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسیدبابا ! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟

پدر پاسخ داد:آسمانها

فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟

پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد ،اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.

فرزند پرسید:بزرگتر از گناهان تو چیست ؟

پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بودبه ناگاه بغضش ترکید وگفت : عزیزم مهربانی وبخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است.

🌻 خدا را فراموش نکن 🌻


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۱۱ بعد از ظهر نمایش پست [20]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب




بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.

یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.

روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.

روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد...

منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۱۳ بعد از ظهر نمایش پست [21]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب



 گویند


روزی امام جواد(ع) به مردی که در بستر افتاده بود و از ترس مرگ جزع و فزع می کرد ،فرمودند: ای بنده خدا چرا کودک و دیوانه از خوردن دارویی که برای صحت و عافیت بدن او مفید است خودداری می کند، واز استعمال دوایی که درد ورنج را از او بر طرف می کند اجتناب می ورزد؟ عرض کرد چون دیوانه و کودک منافع و خواص دارو را نمی دانند. «حضرت فرمودند:سوگند به خدایی که محمد (ص) را براستی برای مقام پیامبری برگزید ،فایده مرگ برای کسی که خود را آماده و مستعد کند ، بیشتر از منفعت این دارو برای شخص بیمار است.مردم اگر می دانستند که به واسطه مرگ چه نعمتهای بزرگی را در می یابند هر آینه مرگ را دوست می داشتند.ای مرد، بدان که چون به مرگ وارد شوی و از این دریچه عبور کنی از هر گونه اندوه و غصه آزار و رنجی نجات خواهی یافت ودر دامان هر گونه سرور وفرح وانبساطی قرار خواهی گرفت.» 
📚 معانی الاخبار،شیخ صدوق.ص290


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۱۴ بعد از ظهر نمایش پست [22]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب


🌴مردی در کنار چاه زنی زیبا دید ، از او پرسید : زیرکی زنان به چیست؟
زن داد و فریاد کرد و مردم را فراخواند ،
مرد که بسیار وحشت کرده بود پرسید : چرا چنین میکنی؟ من که قصد اذیت کردن شما را نداشتم ،دیدم خانم محترم و زیبارویی هستی ، خواستم از شما سوالی بپرسم .
در این هنگام تا قبل از اینکه مردم برسند زن سطل آبی از چاه بیرون کشید و آن را بر سر خود ریخت ،مرد باتعجب پرسید : چرا چنین کردی؟ زن خطاب به مردم که برای کمک آمده بودند گفت: ای مردم من در چاه افتاده بودم و این مرد جان مرا نجات داد ، مردم از آن مرد تشکر کرده و متفرق شدند. دراین هنگام زن خطاب به مرد گفت :
این است زیرکی زنان
اگر اذیتشان کنی تو را به کام مرگ میکشند و اگر احترامشان کنی خوشبختت میکنند .

شیطان که با فرزندش نظاره گر ماجرا بود در حالیکه سیگارش را میتکاند به فرزندش گفت: خاک بر سرت، یاد بگیر ... !!! :)))))


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۱۶ بعد از ظهر نمایش پست [23]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب


🔅در زندگی به بن‌بست رسیده بود.
حسّ زندگی، از او گرفته شده بود.
حال نماز خواندن نداشت.
می‌خواست خودکشی کند؛ امّا جرأتش را نداشت.

🔹پیش یک مشاور رفته بود؛ از آن مشاورها!
به او گفته بود باید دوستی از جنس مخالف، برای خودت پیدا کنی.
مشاور گفته بود: «اگر حال نماز خواندن نداری، نخوان و احساس گناه هم نکن!».

🔸از دفتر مشاوره که بیرون آمد،
به دنبال دوستی از جنس مخالف رفت.
پیدا کردنش کاری نداشت؛
امّا این دوستی، راه چارۀ مشکلش نشد که هیچ، او را به چاه عمیق‌تری انداخت.

🔹حالا آمده بود پیش من.
مرا ایستگاه آخر می‌دانست.
به من می‌گفت: اگر نتوانی راهی پیش پایم بگذاری، کاری را که تا به حال جرأتش را نداشتم، انجام می‌دهم.

🔸راه‌کارهایی به او دادم.
یکی از آنها این بود: هر هفته برای کمک به فقرا، کاری انجام بده؛ البته با دست خودت.
مهم نیست چه چیزی کمک می‌کنی، مهم آن است که با دست خودت باشد؛ حتّی اگر یک سیب‌زمینی نپخته باشد.

🔹سه سال بعد، او را دیدم.
جلو آمد.
شناختمش.
از او پرسیدم: چه خبر از خودکشی؟
خندید و گفت: همه چیز، تمام شد. به زندگی برگشتم. نمازم را هم می‌خوانم.
خیلی خوش‌حال شدم.

🔸او ادامه داد: من آمده‌ام به شما بگویم آنچه مرا نجات داد، همان کمکی بود که باید با دست خودم به فقرا می‌کردم. هنوز هم این کار را ترک نکرده‌ام. من با این کار، به زندگی برگشتم.


⭕️ رابطۀ این کار و بازگشت به زندگی، برای علومی که نگاهی حیوانی به انسان دارند، قابل توجیه نیست.

🔺شما باید تربیت را از نگاه دین، تحلیل کنید و دلیل به بن‌بست رسیدن این جوان را در دوری او از خدا پیدا کنید.
این جوان، از خدا فاصله گرفته و زندگی برای او، مرگ تدریجی شده. از همین رو، دوست دارد هر چه زودتر از آن خلاص شود.

📚من دیگر ما، کتاب اول، ص29


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !

اطلاعات نویسنده
داستان کوتاه
شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۶ ۱۱:۲۰ بعد از ظهر نمایش پست [24]
عضو
rating
شماره عضویت : 3449
حالت :
ارسال ها : 166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان : 53
اعتبار کاربر : 619
پسند ها : 56
تشکر شده : 43


عضو غایب




چند شب پيش عنكبوتي را كه گوشه ي اتاق خوابم تار تنيده بود ديدم. خيلي آرام حركت مي كرد گويي مدت ها بود كه آنجا گير كرده بود و نمي توانست براي خودش غذايي پيدا كند . با لحني آرام و مهربان به او گفتم :
"نگران نباش كوچولو الان از اينجا نجاتت مي دهم."

يك دستمال كاغذي در دست گرفتم و سعي كردم به آرامي عنكبوت را بلند كنم و در باغچه ي خانه مان بگذارمش . اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من مي خواهم به او حمله كنم چون فرار كرد و لابه لاي تارهايش پنهان شد. به او گفتم :"قول مي دهم به تو ؟آسيبي نزنم" .
سپس سعي كردم او را بلند كنم . عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يك توپ جمع شد و سعي كرد لابه لاي تارهايش پنهان شود . ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتي نمي كند . از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيارغمگين شدم . عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم .
به نرمي زير لب زمزمه كردم :" من نمي خواستم به تو صدمه اي بزنم مي خواستم نجاتت بدهم متاسفم كه اين را نفهميدي."

درست در همان لحظه فكري به ذهنم خطور كرد . از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسي نيست كه خداوند نسبت به من و تمامي بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و درد ها و رنج هاي ماست آزرده مي شود و مي خواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت مي كنيم و دست و پا مي زنيم و داد و فرياد سر مي دهيم كه :
كه چرا اينقدر ما را مجبور مي كني كه تغيير كنيم؟
شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را براي نجات خودمان تلقي مي كنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نمي زديم تا چند لحظه ي ديگر خود را در باغچه اي زيبا مي ديديم.

✍باربارا دي آنجلس


منبع: کانال بهلول در پیام رسان سروش


  می پسندم        0 
گزارش پست !


امکان افزودن پاسخ به این موضوع وجود ندارد امکان افزودن موضوع در این بخش وجود ندارد
صفحه 2 از 5 < 1 2 3 4 5 > آخرین »


موضوعات مشابه
عنوان موضوع نویسنده پاسخ بازدید آخرین پاسخ
داستان کوتاه عبرت اموز حسنعلی ابراهیمی سعید
0 192 حسنعلی ابراهیمی سعید
آژاکس (داستان کوتاه) محمد.076
0 704 محمد.076
شمشیر داموکلس (داستان کوتاه) محمد.076
0 565 محمد.076
داستان کوتاه(اولین باری که دزدی کردم....) نمازتو خوندی؟
0 854 نمازتو خوندی؟
داستان کوتاه(میتونم ازت عکس بگیرم؟) نمازتو خوندی؟
0 478 نمازتو خوندی؟

برچسب ها
داستان ، کوتاه ،

« ♡معجزه امام رضاعلیه السلام♡ | ذهن آرام »

 











انجمن یاران منتظر

چت روم یاران منتظر

چت روم و انجمن مذهبی امام زمان



هم اکنون 01:19 پیش از ظهر