آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
نرو...
پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳ ۱۲:۳۸ بعد از ظهر
[#3]
|
||
عضو
شماره عضویت :
901
حالت :
ارسال ها :
761
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
283
اعتبار کاربر :
8583
پسند ها :
894
تشکر شده : 676
|
وقتی نگاهم میکرد تمام وجودم می لرزید تنها کسی بود که مرا اینگونه عاشق کرد دلم می خواست بدونه که چقدر دوستش دارم اما او همیشه بامن سردو رسمی بود. به خاطرش به علاقه خیلی ها پشت کردم اما بازهم…….. یک روز با هم برخورد کردیم ازم دعوت کرد احساس خوبی داشتم اونروز خیلی حرف زدیم اما اینبار هم سردو رسمی…….. سالها گذشت درسمان هم تمام شد اخرین باری بود که می دیدمش یعنی میدانستم که این اخرین بار است اخرین حرف ما فقط یه نگاه بود …… و دراخر گفت خدانگهدار…… من رفتم و اورفت من با اندیشه او و او با اندیشه فرداها…. زمانی گذشت با خبر شدم که ازدواج کرده میگفتند او دیگر شاد نیست نمیدانستم چرا من به تنهایی خود فکر میکردم.. سالها گذشت او را دیدم این بار جسم بی روجش را در مراسم خاک سپاریش سردی جسمش مرا یاد سخنانش می انداخت حرفهایی سردو بی روح…. دیگر نخندیدم از او هیچی به یادگار نداشتم جز یک نگاه.. دفتر خاطراتش بدستم رسید با اندوهی فراوان ان را ورق زدم اخرین نوشته اش مربوط به اخرین دیدارمان بود خواندم نوشته را : امروز برای اخرین بار دیدمش چقدر زیبا شده بود هم زیبا بود هم مهربان وقتی نگاهم می کرد دلم می لرزید برق نگاهش نگذاشت بگویم که چقدر دوستش دارم … من دیگر به تنهایی خود فکر نمی کنم به غروری که فاصله را رقم زد می اندیشم… |
||
|